گنجور

 
عارف قزوینی

مرا عقیده پیرار و پارسالی نیست

خیال روی دمکرات و اعتدالی نیست

ز رنگ‌های طبیعت که نیست جز نیرنگ

مرا به دیده به جز نقش بی‌خیالی نیست

مقام و رتبهٔ شاهنشهان گرفت زوال

ولیک سلطنت عشق را زوالی نیست

به غیر تار که در پرده گفت قصهٔ عشق

کسی به بزم تو محتاج گوشمالی نیست

به یار گوی که ای روح اهل دل از من

به پیشگاه تو جز قالب مثالی نیست

ز دست گریه چنان خشک گشت چشمهٔ چشم

که هیچ قرن چنین دور خشکسالی نیست

ز گوشه‌گیری و از انزوا خوشم که منم

دو گوش و هیچ در این گوشه قیل و قالی نیست

دلم نشیمن رندان و جای اهل دل است

مقام و بارگه بندگان عالی نیست

پی نثار تو پوسیده جانی است مرا

بدان تعارف معمول و خشک و خالی نیست

ز من به غیرت و ناموس و مملکت‌خواهی

بگو خوشیم به دوریت هم ملالی نیست

ببین که خانهٔ ایران پر است مشتی زن

میا تو سرزده همسایه خانه خالی نیست