گنجور

 
صفایی جندقی

آن دل که بر او ناله ما را اثری نیست

دل نیست که سنگی است کز او سخت‌تری نیست

گر حاج بیایند به طوف حرم ما

دانند که غیر از دل سنگت حجری نیست

نالم همه از ناله‌ی خود نی ز دل یار

آن را چه گناه است که این را اثری نیست

در فصل بهاران به بهای می گلرنگ

افسوس که جز اشک رخم سیم و زری نیست

خوشتر بود از طرف چمن حلقه‌ی دامش

مرغی که به کنج قفسش بال و پری نیست

درمان دل از جادوی بیمار تو جویم

کامروز به جز چشم تو صاحب نظری نیست

فرقی فره از خاک رهش هست سری کش

با خاک سر کوی خرابات سری نیست

انگیختم از دیده چنان دجله به دامن

کز رود ارس در نظرم خشک تری نیست

از صومعه برخیز و به میخانه بکش رخت

زیرا که صفایی به از اینت سفری نیست