گنجور

 
سنایی

عشق رخ تو بابت هر مختصری نیست

وصل لب تو در خور هر بی خبری نیست

هر چند نگه می‌کنم از روی حقیقت

یک لحظه ترا سوی دل ما نظری نیست

تا پای تو از دایرهٔ عهد برون شد

در هستی خویشم به سر تو که سری نیست

بر تو بدلی نارم و دیگر نکنم یاد

هر چند که آرام تو جز باد گری نیست

در بند خسی وین عجبی نیست که امروز

اسبی که به کار آید بی داغ خری نیست

خصم به بدی گفتن من لب چه گشاید

من بنده مقرم که خود از من بتری نیست

بسیار جفا هات رسیدست به رویم

المنة الله که ترا دردسری نیست

بسیار سمرهاست در آفاق ولیکن

دلسوزتر از عشق من و تو سمری نیست

بسیار گذر کرد در آفاق سنایی

افتاد به دام تو و از تو گذری نیست