ای خرده شناسان که بانواع فضایل
ارباب شرف را چو شما راهبری نیست
حیف است که با این هنر و فضل شما را
از حال دل مردم دانا خبری نیست
سرمایه سودش چه کنی محنت و رنج است
گنجی که از او دولت صاحبنظری نیست
باوی سخن خوش بتوان گفت که او را
گر در کف احسان شما سیم و زری نیست
محرومی ما هم زگدا همتی ماست
ما را لگد از بخت خودست از دگری نیست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این اشعار، شاعر به خردهشناسان و افراد باذوق اشاره میکند که با وجود دانش و فضایل بسیار، از حال و احساسات دیگران بیخبرند. او میگوید که این نادانی، با توجه به استعداد و هنر آنها، حیف است. شاعر همچنین به این نکته اشاره میکند که ارزش واقعی سرمایه در زندگی تنها بر اساس رنج و محنت سنجیده نمیشود و اگرچه ممکن است مادیات در اختیار نباشد، محبت و سخن خوب از ارزش بیشتری برخوردار است. در پایان، شاعر به مسئله محرومی و بدشانسی اشاره میکند و آن را ناشی از تلاش و همت ناکافی خود میداند.
هوش مصنوعی: ای کسانی که به کوچکترین عیبها میپردازید، بدانید که هیچکس به مانند شما توانایی رهبری و هدایت افراد با فضیلت و با شرافت را ندارد.
هوش مصنوعی: چه حیف است که با تمام هنر و دانشی که دارید، از احوال دل دانشمندان و فرهیختگان بیخبر هستید.
هوش مصنوعی: سرمایهای که به دست میآوری، وقتی با مشقت و درد به دست آمده باشد، به مانند گنجی است که هیچ ثروت و موفقیتی از آن به دست نمیآید.
هوش مصنوعی: میتوان با کسی که زبان خوشی دارد، به راحتی حرف زد، حتی اگر او امکانات مادی زیادی نداشته باشد.
هوش مصنوعی: محرومیت ما ناشی از تلاش نکردن خودمان است، بخت ما به تنهایی ما را سرزنش نمیکند و مسئولیت آن به دیگران برنمیگردد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ای میر جهانگیر چو تو دادگری نیست
چون تو بگه کوشش و بخشش دگری نیست
ناداده ترا گردش گردون شرفی نیست
نسپرده ترا طایر میمون هنری نیست
بر روی زمین رزمگهی نیست که تا حشر
[...]
عشق رخ تو بابت هر مختصری نیست
وصل لب تو در خور هر بی خبری نیست
هر چند نگه میکنم از روی حقیقت
یک لحظه ترا سوی دل ما نظری نیست
تا پای تو از دایرهٔ عهد برون شد
[...]
در ده خبر است این که ز مه ده خبری نیست
وین واقعه را همچو فلک پای و سری نیست
عقلم که جهان زیر و زبر کرد به فکرت
بی خویش از آن شد که ز خویشش خبری نیست
جان سوخته زان شد که از آنها که برفتند
[...]
از سوز دل مات همانا خبری نیست
کاین ناله شبهای مرا خود سحری نیست
هستند تو را عاشق بسیار ولیکن
دلسوخته در عشق تو چون من دگری نیست
از بهر دوای دل پر درد ضعیفم
[...]
گر یار مرا با من مسکین نظری نیست
ما را گله از بخت خود است از دگری نیست
اندیشه ز سر نیست که شد در سر کارش
اندیشه از آن است که با ماش سری نیست
دی بر اثر او رمقی داشتم از جان
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.