گنجور

 
صفایی جندقی

سگی به از من سرگشته پاسبان تو نیست

ولی چه سود که رویم بر آستان تو نیست

اگر چه از سر تیر تو اوفتادم دور

ولیک همچو ندانی که دل نشان تو نیست

اگر هزار خدنگ از کفت خورم دارم

هنوزحسرت تیری که درکمان تو نیست

ز رشک غارت گلچین به هیچ دام و قفس

شکسته بال تر از مرغ آشیان تو نیست

چه گلبنی که در دی هم استی چو بهار

میان بلبل وگلچین و باغبان تو نیست

غرور و خشم و تغافل، جفا و ناز و عتاب

به ملک دلبری امروز جز به شان تو نیست

خود از قفای تو آمد هر آنکه دل به تو داد

گناه جادوی خون ریز دل ستان تو نیست

چه خوش بود که به اهل وفا جفا نکنند

ولی چه فایده کاین رسم در زمان تو نیست

خود از نخست صفایی به بی وفایی هات

چنان شناخت که حاجت به امتحان تونیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode