گنجور

 
صفایی جندقی

سگی به از من سرگشته پاسبان تو نیست

ولی چه سود که رویم بر آستان تو نیست

اگر چه از سر تیر تو اوفتادم دور

ولیک همچو ندانی که دل نشان تو نیست

اگر هزار خدنگ از کفت خورم دارم

هنوزحسرت تیری که درکمان تو نیست

ز رشک غارت گلچین به هیچ دام و قفس

شکسته بال تر از مرغ آشیان تو نیست

چه گلبنی که در دی هم ، است همچو بهار،

میان بلبل وگلچین و باغبان تو نیست

غرور و خشم و تغافل، جفا و ناز و عتاب

به ملک دلبری امروز جز به شان تو نیست

خود از قفای تو آمد هر آنکه دل به تو داد

گناه جادوی خون ریز دل ستان تو نیست

چه خوش بود که به اهل وفا جفا نکنند

ولی چه فایده کاین رسم در زمان تو نیست

خود از نخست صفایی به بی وفایی هات

چنان شناخت که حاجت به امتحان تونیست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کمال‌الدین اسماعیل

دل من ار بغمت خوشتر از زبان تو نیست

ز روی تنگی باری کم از دهان تو نیست

تنم چو موی شد از عشق و خرّمم آری

که هیچ فرق میان من و میان تو نیست

بگیر یک ره و سخنم بخویشتن درکش

[...]

صائب تبریزی

چه خستگی است که در چشم ناتوان تو نیست؟

چه دلخوشی است که در گوشه دهان تو نیست

گذشته ایم به اوراق لاله زار بهشت

نظر فریب تر از خار گلستان تو نیست

ز فکر چون به میان تو ره توان بردن؟

[...]

غالب دهلوی

چه فتنه ها که در اندازه گمان تو نیست

قیامت ست دل دیر مهربان تو نیست

فریب آشتی ده ظفر مبارک باد

دل ستم زده در بند امتحان تو نیست

مگر ز پاره سنگم که ریزدت دم تیغ

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه