گنجور

 
غالب دهلوی

چه فتنه ها که در اندازه گمان تو نیست

قیامت ست دل دیر مهربان تو نیست

فریب آشتی ده ظفر مبارک باد

دل ستم زده در بند امتحان تو نیست

مگر ز پاره سنگم که ریزدت دم تیغ

بکش، مترس که در سود من زیان تو نیست

دلم به عهد وفایی فریفت نامه سپار

خوش ست وعده تو گرچه از زبان تو نیست

شکست رنگ تو از عشق خوش تماشایی ست

بهار دهر به رنگینی خزان تو نیست

شباهتی ست مر آن را که برنیامده است

وگر نه موی به باریکی میان تو نیست

ز حق مرنج و در ابرو ز خشم چین مفگن

خوش ست رسم وفا گرچه در زمان تو نیست

عتاب و مهر تماشاییان حوصله اند

به هیچ عربده اندیشه رازدان تو نیست

روان فدای تو نام که برده ای ناصح

زهی لطافت ذوقی که در بیان تو نیست

دل از خموشی لعلت امیدوار چراست؟

چه گفته ای به زبانی که در دهان تو نیست؟

گمان زیست بود بر منت ز بی دردی

بدست مرگ ولی بدتر از گمان تو نیست

عیار آتش سوزان گرفته ام صد بار

به سینه تابی داغ غم نهان تو نیست

تغافل تو دلیل تجاهل افتاده ست

تو و خدای تو، غالب ز بندگان تو نیست؟

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode