گنجور

 
صفایی جندقی

کدام دل که نه آسیمه سر برای تو نیست

کدام سر که نه شوریده در هوای تو نیست

اجل دوید به بالین و خوش دلم به هلاک

ولی دریغ که امشب سرم به پای تو نیست

فلک نداد امانم که کشته ی تو شوم

هزار حیف که مرگم به مدعای تو نیست

من آگهم تو ندانی که در فراق چه کرد

غمت که ساخته با ما وآشنای تونیست

قسم به جان تو ورد ضمیر و ذکر زبان

به گاه نزع روان نیز جز دعای تو نیست

ز راه دیده به آبش دهیم همره ی اشک

دلی که سوخته ی آتش ولای تو نیست

تویی مسلم دوران دلبری کامروز

به ملک حسن و صباحت کسی سوای تو نیست

چو پادشاهی جاوید در گدایی تست

گداست پادشه ملک اگر گدای تو نیست

رسید جان به لب از حسرت و هنوز مرا

امید یک نظر از چشم دل ربای تو نیست

روا مدار که مردم ستم گرت خوانند

وگرنه هیچ دلی را غم از جفای تونیست

توخود به سخت دلی خو کنی وگرنه مرا

به قدر یکسر مو چشم بر وفای تو نیست

شهید عشق چو خوانندت ای صفایی بس

که این وکمتر از این نیز خون بهای تو نیست