گنجور

 
صائب تبریزی

دانسته ام غرور خریدار خویش را

خود همچو زلف می شکنم کار خویش را

هر گوهری که راحت بی قیمتی شناخت

شد آب سرد، گرمی بازار خویش را

در زیر بار منت پرتو نمی رویم

دانسته ایم قدر شب تار خویش را

زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک

در خواب کن دو دیده بیدار خویش را

نادیدنی است صورت بی معنی جهان

روشن مساز آینه تار خویش را

هر دم چو تاک بار درختی نمی شویم

چون سرو بسته ایم به دل بار خویش را

چون صبح داده ایم به یک جرعه شفق

خندان به پیر میکده دستار خویش را

اظهار فقر پیش فرومایگان مکن

پوشیده دار گوهر شهوار خویش را

(هرگز چنان نشد که توانیم فرق کرد

از رشته های زلف، دل زار خویش را)

در زیر خاک و گرد کسادی نهفته ایم

از چشم خلق گوهر شهوار خویش را

از بینش بلند، به پستی رهانده ایم

صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۷ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
امیرخسرو دهلوی

آورده ام شفیع دل زار خویش را

پندی بده دو نرگس خونخوار خویش را

ای دوستی که هست خراش دلم ز تو

مرهم نمی دهی دل افگار خویش را

مردم که نازکی و گرانبار می شوی

[...]

نظیری نیشابوری

کردم ز شکوه منع دل زار خویش را

انداختم به روز جزا کار خویش را

وقت نظاره بت پرهیزکار خوش

شویم به گریه دیده خون بار خویش را

جرم منست پیش تو گر قدر من کم است

[...]

صائب تبریزی

از کینه پاک کن دل افگار خویش را

صبح امید ساز شب تار خویش را

گردد درین ریاض به آزادگی علم

چون سرو هر که بست به دل بار خویش را

از سخت دل زبان نصیحت کشیده دار

[...]

قدسی مشهدی

پرهیز ده ز هجر گرفتار خویش را

بنگر شکسته‌رنگی بیمار خویش را

بهر ذخیره شب هجر تو روز وصل

کم کرد دیده گریه بسیار خویش را

بیداد دوست چون ستم چرخ عام نیست

[...]

حزین لاهیجی

شق کرده ایم پردهٔ پندار خویش را

بی پرده دیده ایم رخ یار خویش را

در بیعگاه عشق به نرخ هزار جان

ما می خریم ناز خریدار خویش را

مرهم چه احتیاج؟ که عاشق ز سوز عشق

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه