گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

آورده ام شفیع دل زار خویش را

پندی بده دو نرگس خونخوار خویش را

ای دوستی که هست خراش دلم ز تو

مرهم نمی دهی دل افگار خویش را

مردم که نازکی و گرانبار می شوی

جانم که بر تو می فگند بار خویش را

از رشک چشم خویش نبینم رخ تو من

تو هم مبین در آینه رخسار خویش را

آزاد بنده ای که به پایت فتاد و مرد

و آزاد کرد جان گرفتار خویش را

بنمای قد خویش که از بهر دیدنت

سر بر کنیم بخت نگونسار خویش را

سرها بسی زدی سر من هم زن از طفیل

از سر رواج ده روش کار خویش را

دشنامی از زبان توام می کند هوس

تعظیم کن به این قدری یار خویش را

چون خسرو از دو دیده خورد خون، سزد، اگر

سازد نمک دو چشم جگر خوار خویش را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
نظیری نیشابوری

کردم ز شکوه منع دل زار خویش را

انداختم به روز جزا کار خویش را

وقت نظاره بت پرهیزکار خوش

شویم به گریه دیده خون بار خویش را

جرم منست پیش تو گر قدر من کم است

[...]

صائب تبریزی

دانسته ام غرور خریدار خویش را

خود همچو زلف می شکنم کار خویش را

هر گوهری که راحت بی قیمتی شناخت

شد آب سرد، گرمی بازار خویش را

در زیر بار منت پرتو نمی رویم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
قدسی مشهدی

پرهیز ده ز هجر گرفتار خویش را

بنگر شکسته‌رنگی بیمار خویش را

بهر ذخیره شب هجر تو روز وصل

کم کرد دیده گریه بسیار خویش را

بیداد دوست چون ستم چرخ عام نیست

[...]

حزین لاهیجی

شق کرده ایم پردهٔ پندار خویش را

بی پرده دیده ایم رخ یار خویش را

در بیعگاه عشق به نرخ هزار جان

ما می خریم ناز خریدار خویش را

مرهم چه احتیاج؟ که عاشق ز سوز عشق

[...]

حکیم سبزواری

تغییری ای صنم بده اطوار خویش را

مپسند بر من این همه آزار خویش را

هرگز نیامدی و تسلی دهم چو طفل

هردم ز مقدمت دل بیمار خویش را

پرمایه را نظر بفرومایه عیب نیست

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم سبزواری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه