گنجور

 
نظیری نیشابوری

کردم ز شکوه منع دل زار خویش را

انداختم به روز جزا کار خویش را

وقت نظاره بت پرهیزکار خوش

شویم به گریه دیده خون بار خویش را

جرم منست پیش تو گر قدر من کم است

خود کرده ام پسند خریدار خویش را

صد مشتریست جنس دلم را چو آفتاب

من گرم می کنم به تو بازار خویش را

ترسم که رفته رفته به بیداد خو کنی

بر کین مدار طبع ستمکار خویش را

ای دل مجو نجات که صیادپیشگان

در دام می کشند گرفتار خویش را

عمرت بود که دوش «نظیری » به یاد تو

آسان نمود مردن دشوار خویش را

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

آورده ام شفیع دل زار خویش را

پندی بده دو نرگس خونخوار خویش را

ای دوستی که هست خراش دلم ز تو

مرهم نمی دهی دل افگار خویش را

مردم که نازکی و گرانبار می شوی

[...]

صائب تبریزی

دانسته ام غرور خریدار خویش را

خود همچو زلف می شکنم کار خویش را

هر گوهری که راحت بی قیمتی شناخت

شد آب سرد، گرمی بازار خویش را

در زیر بار منت پرتو نمی رویم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
قدسی مشهدی

پرهیز ده ز هجر گرفتار خویش را

بنگر شکسته‌رنگی بیمار خویش را

بهر ذخیره شب هجر تو روز وصل

کم کرد دیده گریه بسیار خویش را

بیداد دوست چون ستم چرخ عام نیست

[...]

حزین لاهیجی

شق کرده ایم پردهٔ پندار خویش را

بی پرده دیده ایم رخ یار خویش را

در بیعگاه عشق به نرخ هزار جان

ما می خریم ناز خریدار خویش را

مرهم چه احتیاج؟ که عاشق ز سوز عشق

[...]

حکیم سبزواری

تغییری ای صنم بده اطوار خویش را

مپسند بر من این همه آزار خویش را

هرگز نیامدی و تسلی دهم چو طفل

هردم ز مقدمت دل بیمار خویش را

پرمایه را نظر بفرومایه عیب نیست

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم سبزواری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه