گنجور

 
حزین لاهیجی

شق کرده ایم پردهٔ پندار خویش را

بی پرده دیده ایم رخ یار خویش را

در بیعگاه عشق به نرخ هزار جان

ما می خریم ناز خریدار خویش را

مرهم چه احتیاج؟ که عاشق ز سوز عشق

خواباند در نمک، دل افگار خویش را

از نقش پا به خاک رهت ما فتادگان

افزوده ایم پستی دیوار خویش را

آن بلبلم که می گذرانم به زیر بال

ایام شادمانی گلزار خویش را

از شمعم ای صبا، دم افسرده دور دار

بگذار تا تمام کنم کار خویش را

از برگ و بار عاریت ای نخل باد دست

سنگین مساز، دوش سبکبار خویش را

ای جذبه همّتی که درین دشت پُر فریب

گم کرده ایم قافله سالار خویش را

در کام زاغ، طعمهٔ طوطی مکن، حزین

بشناس قدر کلک شکر بار خویش را