گنجور

 
صائب تبریزی

ز هم نمی گسلد عیش جاودانه ما

خمار صبح ندارد می شبانه ما

ترا که ذوق سخن نیست فکر ساغر کن

که گشت چاک گریبان شرابخانه ما

فسانه دگران خواب در بغل دارد

به چشم خواب نمک می زند فسانه ما

عرق فشانی ابر بهار رنگین است

کنون که خال لب کشت گشت دانه ما

به ناز کی چه میانش، چه جسم لاغر من

دویی کناره گرفته است از میانه ما

زمین ز برگ خزان دیده خرقه پوش شود

اگر بهار کند رنگ عاشقانه ما

کجاست دام فنا تا گلوی ما گیرد؟

قفس خلال شد از فکر آب و دانه ما

کسی نماند که بر آه ما نسوخت دلش

سری کشید به هر روزنی زبانه ما

خمار عشقت اگر دردسر دهد صائب

سری بکش به غزل های عاشقانه ما