گنجور

 
صامت بروجردی

روایت است که چون عترت رسول‌الله

سوی مدینه رسیدند با خروش ز راه

خمیده زینب بی‌غمگسار گشت روان

میان روضه مادر به ناله و افغان

سلام کرد به حسرت فکند سر در پیش

زبان حال به مادر بگفت با دل ریش

که ای ستمکش ایام چشم تو روشن

که زینبت ز سفر آمده است سوی وطن

سری بر آر ز خاک و به پرس احوالم

نظاره کن که چسان گشته است اقبالم

ز من بپرس که زینب چه شد برادر تو

ز داغ کیست که گشته سیاه معجر تو

ز کربلا تو چرا بی‌برادر آمده‌ای

چنین شکسته دل و خاک بر سر آمده‌ای

برم ز کوفه و یا کربلا به نزد تو نام

و یا ز شام و یزید لعین بدفرجام

به کربلا ز ستم سوختند خانه ما

بباد داد فلک خاک آشیانه ما

مرا به گوشه زندان همین نه ماوا داد

به کوفه حکم به قتلم نمود ابن زیاد

میان کوفه ندیدی چسان ز آتش دل

زدم ز غصه سر خد به چوبه محمل

که شد ز خون سرم روی و موی من رنگین

روانه شد ز سرم همچو سیل خون به زمین

ز کوفه تا به سوی شام در برابر من

به پیش محمل من بد سر برادر من

شدم چو وارد اشم خراب ای مادر

خرابه منزل ما بود و خاک ره بستر

کسی که مونس و غمخوار و همدم ما بود

مدام سنگ و نی و چوب سخت اعدا بود

تمام کوچه و بازرا شام آئین بست

یزید دون به سر تخت زرنگار نشست

به بزم عام طلب کرد آن لعین غیور

سر برهنه من و اهل بیت را به حضور

چنان نمود جفای یزید مدهوشم

که شد ز شمر و صفت کربلا فراموششم

به پیش دیده من آن ستمگر کونین

بزد به چوب ستم بر لب و دهان حسین

گذشته زین همه یک سرخ مو به بزم یزید

ز خاندان نبوت کنیز می‌طلبید

بس است (صامت) افسرده زین عزا بگذر

که از سرکش دو چشمت سیاه شد دفتر