گنجور

 
سیف فرغانی

حبذا عرصهٔ ملکی که تویی سلطانش

ملک گردد چو بهشت ار تو شوی رضوانش

در همه مملکت امروز سلیمانی نیست

کآدمی را نبود دردسر از دیوانش

ای که در مملکت قیصر و خاقان شاهی

می کن اندیشه که کو قیصر و کو خاقانش

هر کرا دست تصرف ز تو باشد بر خلق

از وی انصاف طلب ور ندهد بستانش

بینوایی که ورا بر جگر آبی نبود

جهد کن گر ندهی تا نستانی نانش

مهر دنیای دنی در دل خود سخت مگیر

کآزمودند بسی سست بود پیمانش

خانه یی را که ازو همچو تو رفتند بسی

چند از بهر نشستن کنی آبادانش

ملک عقبی متعلق بکسی خواهد بود

که تعلق نکند هیچ بدنیا جانش

حاصل عمر تو وقتست، گرامی دارش

مایهٔ کار تو عمرست، غنیمت دانش

پادشاهی که باندوه رعیت شادست

همچو شادیست بقایی نبود چندانش

با همه حسن نظر کن که چه کوته عمرست

گل که از گریهٔ ابرست لب خندانش

حصن اقبال خود از همت درویشان ساز

چون تو در کشتی نوحی چه غم از طوفانش

آسمان بار شود پشت زمین را چون کوه

گر حمایت نکند همت درویشانش

نقد شعری که عیارش نه چنین است، بدان

که زراندود تکلف بود آن، مستانش

سیف فرغانی از بهر تو همچون سعدی

« مشک دارد نتواند که کند پنهانش »