گنجور

 
صائب تبریزی

شوختر می شود ازخواب گران، مژگانش

چون فلاخن که کند سنگ سبک جولانش

شهسواری که منم گردره جولانش

آفتاب ازمژه جاروب کند میدانش

برگ آسایش ازین خاک سیه کاسه مجو

که بود از نفس سوختگان ریحانش

مور صحرای قناعت دل شادی دارد

که بود دست سلیمان به نظر زندانش

تهمت سرمه به آن چشم سیه،عین خطاست

سرمه گردی است که خیزد ز صف مژگانش

می توان باعرق روی تو نسبت کردن

گوهری راکه زآیینه بود میدانش

صفحه آینه راکاغذ سوزن زده کرد

تا چه باسینه مجروح کند مژگانش

می رود آبله دست صدف دست بدست

رنج ما نیست که پامال کند دورانش

عافیت می طلبی رو سر خود گیر که عشق

قهرمانی است که از دار بود چوگانش

نظر تربیت از ابر ندارد صائب

گلستانی که منم بلبل خوش الحانش