گنجور

 
سعدی

جوانی چست لطیف خندان شیرین زبان در حلقه عشرت ما بود که در دلش از هیچ نوعی غم نیامدی و لب از خنده فرا هم.

روزگاری برآمد که اتفاق ملاقات نیوفتاد. بعد از آن دیدمش زن خواسته و فرزندان خاسته و بیخ نشاطش بریده و گل هوس پژمریده.

پرسیدمش: چگونه‌ای و چه حالت است؟

گفت: تا کودکان بیاوردم دگر کودکی نکردم.

ما ذَا الصِّبیٰ و الشَّیبُ غَیَّرَ لِمَّتی

وَ کَفیٰ بِتَغییرِ الزَّمانِ نَذیراً

چون پیر شدی ز کودکی دست بدار

بازی و ظرافت به جوانان بگذار

طرب نوجوان ز پیر مجوی

که دگر ناید آب رفته به جوی

زرع را چون رسید وقت درو

نخرامد چنان که سبزه نو

دور جوانی بشد از دست من

آه و دریغ آن زمن دل فروز

قوت سرپنجه شیری گذشت

راضی ام اکنون به پنیری چو یوز

پیرزنی موی سیه کرده بود

گفتم ای مامک دیرینه روز

موی به تلبیس سیه کرده گیر

راست نخواهد شدن این پشت کوز