گنجور

 
جلال عضد

به سر انگشت نما زاهد انگشت نما را

منظر دوست که تا سجده کند صنع خدا را

گر درین هر دو سرا خاک کف او به کف آرم

التفاتی نکنم حاصل این هر دو سرا را

آتشی دارم از آن سان که اگر برکشم آهی

جز سمومی نبود خاصیت باد صبا را

هیچ کس نیست که حال دل ما با تو بگوید

که چه سان می گذرد روز گرفتار بلا را

تو جفا کن وگرت میل وفا نیست چه باک

من نه آنم که تحمّل نکنم بار جفا را

مگس از شهد بر آساید و پروانه ز آتش

زانکه از اهل جفا نیست خبر اهل وفا را

رفتن از کوی تو یک گام که را قوّت و طاقت

و آمدن بر سر کوی تو که را زهره و یارا

هر که در دام تو افتد نکند یاد رهایی

هر که را درد تو باشد نبرد نام دوا را

این خیال است که روزی به عیادت برم آیی

کاین سعادت نبود طالع شوریده ما را

گر به پا دور شوم باز به سرپیش تو آیم

صد ره ار زانکه برانند من بی سر و پا را

نشکند عهد و وفای تو جلال ار تو شکستی

پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را