گنجور

 
سعدی

مکن سرگشته آن دل را که دست‌آموز غم کردی

به زیر پای هجرانش لگدکوب ستم کردی

قلم بر بی‌دلان گفتی نخواهم راند و هم راندی

جفا بر عاشقان گفتی نخواهم کرد و هم کردی

بدم گفتی و خرسندم عَفاکَ الله، نکو گفتی

سگم خواندی و خشنودم جَزاکَ الله، کرم کردی

چه لطف است این که فرمودی؟ مگر سَبْقُ اللِّسان بودت؟

چه حرف است این که آوردی؟ مگر سَهْوُ الْقلم کردی؟

عنایت با من اَولی‌تر که تأدیب جفا دیدم

گل افشان بر سر من کن که خارم در قدم کردی

غنیمت دان اگر روزی به شادی دررسی ای دل

پس از چندین تحمل‌ها که زیر بار غم کردی

شب غم‌های سعدی را مگر هنگام روز آمد؟

که تاریک و ضعیفش چون چراغ صبحدم کردی