گنجور

 
سعدی

که دست تشنه می‌گیرد به آبی

خداوندان فضل آخر ثوابی

توقع دارم از شیرین زبانت

اگر تلخ است و گر شیرین جوابی

تو خود نایی و گر آیی بر من

بدان ماند که گنجی در خرابی

به چشمانت که گر زهرم فرستی

چنان نوشم که شیرینتر شرابی

اگر سروی به بالای تو باشد

نباشد بر سر سرو آفتابی

پری روی از نظر غایب نگردد

اگر صد بار بربندد نقابی

بدان تا یک نفس رویت ببینم

شب و روز آرزومندم به خوابی

امیدم هست اگر عطشان نمیرد

که باز آید به جوی رفته آبی

هلاک خویشتن می‌خواهد آن مور

که خواهد پنجه کردن با عقابی

شبی دانم که در زندان هجران

سحرگاهم به گوش آید خطابی

که سعدی چون فراق ما کشیدی

نخواهی دید در دوزخ عذابی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode