گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سعدی

خلاف دوستی کردن به ترک دوستان گفتن

نبایستی نمود این روی و دیگر باز بنهفتن

گدایی پادشاهی را به شوخی دوست می‌دارد

نه بی او می‌توان بودن نه با او می‌توان گفتن

هزارم درد می‌باشد که می‌گویم نهان دارم

لبم با هم نمی‌آید چو غنچه روز بشکفتن

ز دستم بر نمی‌خیزد که انصاف از تو بستانم

روا داری گناه خویش و آنگه بر من آشفتن

که می‌گوید به بالای تو ماند سرو بستانی

بیاور در چمن سروی که بتواند چنین رفتن

چنانت دوست می‌دارم که وصلم دل نمی‌خواهد

کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن

مراد خسرو از شیرین کناری بود و آغوشی

محبت کار فرهاد است و کوه بیستون سفتن

نصیحت گفتن آسان است سرگردان عاشق را

ولیکن با که می‌گویی که نتواند پذیرفتن

شکایت پیش از این حالت به نزدیکان و غمخواران

ز دست خواب می‌کردم کنون از دست ناخفتن

گر از شمشیر برگردی نه عالی همتی سعدی

تو کز نیشی بیازردی نخواهی انگبین رفتن

 
 
 
غزل ۴۶۰ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
همهٔ خوانش‌هاautorenew
غزل شمارهٔ ۴۶۰ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
حکیم نزاری

تنم جایی و دل جایی ندارم زَهرهٔ گفتن

دلم آن جا و تن زاین جا ندارد قوت رفتن

کسی کآشفته ی اویم ندانم با که بر گویم

یکی محرم همی جویم که داند راز بنهفتن

چو ماه از پرده شد پیدا تحمل کی کند شیدا

[...]

سیف فرغانی

چو سعدی سیف فرغانی حدیث عشق با هرکس

همی گوید که درد دل بیفزاید ز ناگفتن

اگر چه حد من نبود حدیث عشق تو گفتن

چو بلبل روی گل بیند بود معذور از آشفتن

هوس بازان عشق تو ز وصل چون تو شیرینی

[...]

آشفتهٔ شیرازی

حدیث دوستان عیب است پیش دشمنان گفتن

چنان کز دوست منعست درد خویش بنهفتن

دریغا حال آن مجنون که باشد بر پری مفتون

که نه او را تواند دید و نه حرفی توان گفتن

گلی پیدا کن ای بلبل که آزاد از خزان باشد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه