گنجور

 
سیف فرغانی

چو سعدی سیف فرغانی حدیث عشق با هرکس

همی گوید که درد دل بیفزاید ز ناگفتن

اگر چه حد من نبود حدیث عشق تو گفتن

چو بلبل روی گل بیند بود معذور از آشفتن

هوس بازان عشق تو ز وصل چون تو شیرینی

چو فرهادند بی حاصل ز کوه بیستون سفتن

ترا در خواب چون بینم که مشتاقان رویت را

شبست از بهر بیداری و روز از بهر ناخفتن

گل خوش بوی مردم را بخود مشغول می دارد

بخند ای غنچه لب تا گل خجل ماند زاشکفتن

اگر همچون نگین در زر نشاند بخت و اقبالم

ز غیر تو اگر شمعم بخواهم نقش پذرفتن

وگر تو نزد من آیی ز عزت خاک راهت را

بخواهد مردم چشمم بجاروب مژه رفتن

گدا گر توشه یی خواهد کرامت کن ببخشیدن

فقیر از تحفه یی آرذ تفضل کن بپذرفتن

اگر چه ترک من گفتی نگویم ترک تو زیرا

خلاف دوستی باشد بترک دوستان گفتن