گنجور

 
سعدی

نبایستی هم اول مهر بستن

چو در دل داشتی پیمان شکستن

به ناز وصل پروردن یکی را

خطا کردی به تیغ هجر خستن

دگربار از پری رویان جماش

نمی‌باید وفای عهد جستن

اگر کنجی به دست آرم دگر بار

منم زین نوبت و تنها نشستن

ولیکن صبر تنهایی محال است

که نتوان در به روی دوست بستن

همی‌گویم بگریم در غمت زار

دگر گویم بخندی بر گرستن

گر آزادم کنی ور بنده خوانی

مرا زین قید ممکن نیست جستن

گرم دشمن شوی ور دوست گیری

نخواهم دستت از دامن گسستن

قیاس آن است سعدی کز کمندش

به جان دادن توانی باز رستن