گنجور

 
سعدی

سرو بلند بین که چه رفتار می‌کند

وآن ماه محتشم که چه گفتار می‌کند

آن چشم مست بین که به شوخی و دلبری

قصد هلاک مردم هشیار می‌کند

دیوانه می‌کند دل صاحب تمیز را

هر گه که التفات پری‌وار می‌کند

ما روی کرده از همه عالم به روی او

وآن سست عهد روی به دیوار می‌کند

عاقل خبر ندارد از اندوه عاشقان

خفته‌ست و عیب مردم بیدار می‌کند

من طاقت شکیب ندارم ز روی خوب

صوفی به عجز خویشتن اقرار می‌کند

بیچاره از مطالعه روی نیکوان

صد بار توبه کرد و دگربار می‌کند

سعدی نگفتمت که خم زلف شاهدان

دربند او مشو که گرفتار می‌کند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل ۲۴۲ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
همهٔ خوانش‌هاautorenew
غزل شمارهٔ ۲۴۲ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
ادیب صابر

خوبی به روی خوب تو اقرار می‌کند

عقل از نهیب عشق تو زنهار می‌کند

دل را دل چو سنگ تو آزار می‌دهد

دم را دهان تنگ تو افگار می‌کند

خوشتر ز جان و عمری و از خواب خوش مرا

[...]

امیرخسرو دهلوی

شوخی نگر که آن بت عیار می‌کند

دل را به بند زلف گرفتار می‌کند

هردم به شیوه‌ای ز کسی می‌برد دلی

در حلقه‌های زلف نگونسار می‌کند

دشمن دریغ بود که ره یافت پیش دوست

[...]

سلمان ساوجی

دل را هوای چشم تو بیمار می‌کند

جان را امید وصل تو تیمار می‌کند

طرار طره تو دلم برد عارضت

رو وانهاده پشتی طرار می‌کند

از بندگی قد تو شد کار سرو راست

[...]

جلال عضد

شوخی نگر که آن بت عیّار می‌کند

دل را به بند زلف گرفتار می‌کند

هردم به شیوه‌ای ز کسی می‌برد دلی

وز حلقه‌های زلف نگونسار می‌کند

دشمن دریغ بود که ره یافت پیش دوست

[...]

کلیم

در زنگبار خاطر من کار می‌کند

هر صیقلی که آینه را تار می‌کند

گر در بضاعت هنر آتش زند سپهر

آن را حساب گرمی بازار می‌کند

دارم بدل ز پرتو غم‌های روزگار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه