گنجور

 
سعدی

با فراقت چند سازم؟ برگ تنهاییم نیست

دستگاه صبر و پایاب شکیباییم نیست

ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد

ترس تنهاییست ور نه بیم رسواییم نیست

مرد گستاخی نیم تا جان در آغوشت کشم

بوسه بر پایت دهم چون دست بالاییم نیست

بر گلت آشفته‌ام بگذار تا در باغ وصل

زاغ‌بانگی می‌کنم چون بلبل‌آواییم نیست

تا مصور گشت در چشمم خیال روی دوست

چشم خودبینی ندارم روی خودراییم نیست

درد دوری می‌کشم گرچه خراب افتاده‌ام

بار جورت می‌برم گرچه تواناییم نیست

طبع تو سیر آمد از من جای دیگر دل نهاد

من که را جویم؟ که چون تو طبع هرجاییم نیست

سعدیِ آتش‌زبانم در غمت سوزان چو شمع

با همه آتش‌زبانی در تو گیراییم نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode