گنجور

 
سعدی

با فراقت چند سازم؟ برگ تنهاییم نیست

دستگاه صبر و پایاب شکیباییم نیست

ترسم از تنهایی، احوالم به رسوایی کشد

ترس تنهایی‌ست ور نه بیم رسواییم نیست

مرد گستاخی نیَم تا جان در آغوشت کشم

بوسه بر پایت دهم چون دست بالاییم نیست

بر گلت آشفته‌ام بگذار تا در باغ وصل

زاغ‌بانگی می‌کنم؛ چون بلبل‌آواییم نیست

تا مصور گشت در چشمم خیال روی دوست

چشم خودبینی ندارم روی خودراییم نیست

درد دوری می‌کشم گر چه خراب افتاده‌ام

بار جورت می‌برم گر چه تواناییم نیست

طبع تو سیر آمد از من جای دیگر دل نهاد

من که را جویم؟ که چون تو طبع هرجاییم نیست

سعدیِ آتش‌زبانم در غمت سوزان چو شمع

با همه آتش‌زبانی در تو گیراییم نیست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل ۱۲۱ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل ۱۲۱ به خوانش فاطمه زندی
همهٔ خوانش‌هاautorenew
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
آشفتهٔ شیرازی

بی تو نتوانم نشستن تاب تنهائیم نیست

بی حضورت لحظه ی برگ شکیبائیم نیست

عشق و رسوائی بهم همخانه آمد از ازل

عاشقم من عاشق و پروا زرسوائیم نیست

سرو چون آن قامت موزون تو در باغ دید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه