گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سعدی

شنیدم که در وقت نزع روان

به هرمز چنین گفت نوشیروان

که خاطر‌نگهدار درویش باش

نه در بند آسایش خویش باش

نیاساید اندر دیار تو کس

چو آسایش خویش جویی و بس

نیاید به نزدیک دانا پسند

شبان خفته و گرگ در گوسفند

برو پاس درویش محتاج دار

که شاه از رعیّت بوَد تاجدار

رعیّت چو بیخند و سلطان درخت

درخت، ای پسر، باشد از بیخ سخت

مکُن تا توانی دل خلق ریش

وگر می‌کُنی می‌کَنی بیخ خویش

اگر جاده‌ای بایدت مستقیم

ره پارسایان امید است و بیم

طبیعت شود مرد را بخردی

به امّید نیکی و بیم بدی

گر این هر دو در پادشه یافتی

در اقلیم و مُلکش پنه یافتی

که بخشایش آرَد بر امّیدوار

به امّید بخشایش کردگار

گزند کسانش نیاید پسند

که ترسد که در مُلکش آید گزند

وگر در سرشت وی این خوی نیست

در آن کشور آسودگی‌بوی نیست

اگر پای‌بندی رضا پیش گیر

وگر یک‌سواری سر خویش گیر

فراخی در آن مرز و کشور مخواه

که دلتنگ بینی رعیّت ز شاه

ز مستکبران دلاور بترس

از آن کاو نترسد ز داور بترس

دگر کشور آباد بیند به خواب

که دارد دل اهل کشور خراب

خرابی و بدنامی آید ز جور

رسد پیش‌بین این سخن را به غور

رعیّت نشاید به بیداد کُشت

که مر سلطنت را پناهند و پشت

مراعات دهقان کن از بهر خویش

که مزدور خوش‌دل کند کار بیش

مروّت نباشد بدی با کسی

کز او نیکویی دیده باشی بسی

شنیدم که خسرو به شیرویه گفت

در آن دم که چشمش ز دیدن بخفت

بر آن باش تا هرچه نیّت کنی

نظر در صلاح رعیّت کنی

الا تا نپیچی سر از عدل و رای

که مردم ز دستت نپیچند پای

گریزد رعیّت ز بیدادگر

کُنَد نام زشتش به گیتی سمر

بسی بر‌نیاید که بنیاد خوَد

بکَند آن که بنهاد بنیاد بد

خرابی کُنَد مرد شمشیر‌زن

نه چندان که دود دل طفل و زن

چراغی که بیوه‌زنی برفروخت

بسی دیده باشی که شهری بسوخت

از آن بهره‌ورتر در آفاق کیست

که در ملکرانی به انصاف زیست

چو نوبت رسد زین جهان غربتش

ترحّم فرستند بر تربتش

بد و نیک مردم چو می‌بگذرند

همان به که نامت به نیکی برند

خداترس را بر رعیّت گمار

که معمار مُلک است پرهیزگار

بد‌اندیش توست آن و خون‌خوار خلق

که نفع تو جوید در آزار خلق

ریاست به دست کسانی خطاست

که از دستشان دست‌ها بر خداست

نکوکارپرور نبیند بدی

چو بد پروری خصم خون خودی

مکافات موذی به مالش مکُن

که بیخش برآورد باید ز بن

مکُن صبر بر عامل ظلم‌دوست

که از فربهی بایدش کَند پوست

سر گرگ باید هم اوّل بُرید

نه چون گوسفندان مردم دَرید

چه خوش گفت بازارگانی اسیر

چو گِردش گرفتند دزدان به تیر

چو مردانگی آید از رهزنان

چه مردان لشکر، چه خیل زنان

شهنشه که بازارگان را بخَست

در خیر بر شهر و لشکر ببَست

کی آن‌جا دگر هوشمندان روند

چو آوازهٔ رسم بد بشنوند؟

نکو بایدت نام و نیکی قبول

نکو دار بازارگان و رسول

بزرگان مسافر به جان پرورند

که نام نکویی به عالم برند

تبه گردد آن مملکت عن‌قریب

کز او خاطر‌آزرده آید غریب

غریب‌آشنا باش و سیّاح‌دوست

که سیّاح جلّاب نام نکوست

نکو دار ضیف و مسافر عزیز

وز آسیبشان بر حذر باش نیز

ز بیگانه پرهیز کردن نکوست

که دشمن توان بود در زیِّ دوست

غریبی که پر فتنه باشد سرش

میازار و بیرون کن از کشورش

تو گر خشم بر وی نگیری رواست

که خود خوی بد دشمنش در قفاست

وگر پارسی باشدش زاد و بوم

به صنعاش مفرست و سقلاب و روم

هم آن‌جا امانش مده تا به چاشت

نشاید بلا بر دگر کس گماشت

که گویند برگشته باد آن زمین

کز او مردم آیند بیرون چنین

قدیمان خود را بیفزای قدر

که هرگز نیاید ز پرورده غدر

چو خدمتگزاریت گردد کهُن

حق سالیانش فرامش مکُن

گر او را هرم دست خدمت ببست

تو را بر کرم همچنان دست هست

شنیدم که شاپور دم در‌کشید

چو خسرو به رسمش قلم در‌کشید

چو شد حالش از بی‌نوایی تباه

نبشت این حکایت به نزدیک شاه

چو بذل تو کردم جوانی خویش

به هنگام پیری مرانم ز پیش

عمل گر دهی مرد منعم شناس

که مفلس ندارد ز سلطان هراس

چو مفلس فرو‌بُرد گردن به دوش

از او بر‌نیاید دگر جز خروش

چو مشرف دو دست از امانت بداشت

بباید بر او ناظری بر گماشت

ور او نیز در‌ساخت با خاطرش

ز مشرف عمل بر‌کن و ناظرش

خدا‌ترس باید امانت‌گزار

امین کز تو ترسد امینش مدار

امین باید از داور اندیشناک

نه از رفع دیوان و زجر و هلاک

بیفشان و بشمار و فارغ نشین

که از صد یکی را نبینی امین

دو همجنس دیرینه را هم‌قلم

نباید فرستاد یک جا به هم

چه دانی که همدست گردند و یار

یکی دزد باشد، یکی پرده‌دار

چو دزدان ز هم باک دارند و بیم

روَد در میان کاروانی سلیم

یکی را که معزول کردی ز جاه

چو چندی برآید ببخشش گناه

بر‌آوردن کام امّیدوار

به از قید بندی شکستن هزار

نویسنده را گر ستون عمل

بیفتد، نبُرَّد طناب امل

به فرمانبران بر شه دادگر

پدروار خشم آورد بر پسر

گهش می‌زند تا شود دردناک

گهی می‌کُند آبش از دیده پاک

چو نرمی کنی خصم گردد دلیر

وگر خشم گیری شوند از تو سیر

درشتی و نرمی به هم در به است

چو رگ‌زن که جرّاح و مرهم‌نه است

جوان‌مرد و خوش‌خوی و بخشنده باش

چو حق بر تو پاشد تو بر خلق پاش

نیامد کس اندر جهان کاو بماند

مگر آن کز او نام نیکو بماند

نمرد آن که مانَد پس از وی به جای

پل و خانی و خان و مهمان‌سرای

هر آن کاو نماند از پسش یادگار

درخت وجودش نیاورد بار

وگر رفت و آثار خیرش نماند

نشاید پس مرگش الحمد خواند

چو خواهی که نامت بود جاودان

مکُن نام نیک بزرگان نهان

همین نقش بر‌خوان پس از عهد خویش

که دیدی پس از عهد شاهان پیش

همین کام و ناز و طرب داشتند

به آخر برفتند و بگذاشتند

یکی نام نیکو ببُرد از جهان

یکی رسم بد ماند از او جاودان

به سمع رضا مشنو ایذای کس

وگر گفته آید به غورش برس

گنهکار را عذر نسیان بنه

چو زنهار خواهند زنهار ده

گر آید گنهکاری اندر پناه

نه شرط است کُشتن به اوّل گناه

چو باری بگفتند و نشنید پند

بده گوشمالش به زندان و بند

وگر پند و بندش نیاید بکار

درختی خبیث است بیخش برآر

چو خشم آیدت بر گناه کسی

تأمل کنش در عقوبت بسی

که سهل است لعل بدخشان شکست

شکسته نشاید دگرباره بست

 
 
 
سر آغاز - بخش اول تا پایان بیت ۲۱ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
همهٔ خوانش‌هاautorenew
بخش ۱ - سر آغاز به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
بخش ۱ - سر آغاز به خوانش امیر اثنی عشری
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش
سعدی

همین شعر » بیت ۲

که خاطر نگهدار درویش باش

نه در بند آسایش خویش باش

میرزا آقاخان کرمانی

«نه در بند آسایش خویش باش

که خاطر نگهدار درویش باش»

مشاهدهٔ ۱ نقل قول دیگر در همین شعر