گنجور

 
رهی معیری

در دام حادثات ز کس یاوری مجوی

بگشا گره به همت مشکل‌گشای خویش

سعی طبیب موجب درمان درد نیست

از خود طلب دوای دل مبتلای خویش

بر عزم خویش تکیه کن ار سالک رهی

واماند آن که تکیه کند بر عصای خویش

گفت آهویی به شیر سگی در شکارگاه

چون گرم پویه دیدش اندر قفای خویش

کای خیره‌سر به گرد سمندم نمی‌رسی

رانی و گر چو برق به تک بادپای خویش

چون من پی رهایی خود می‌کنم تلاش

لیکن تو بهر خاطر فرمانروای خویش

با من کجا به پویه برابر شوی از آنک

تو بهر غیر پویی و من از برای خویش