هر کس نشسته شاد به کام و هوای خویش
بی چاره من اسیر دل مبتلای خویش
هم جان درون این دل و هم دوست، وه که من
خونابها خورم ز دل بی وفای خویش
فرداست ار به بنده جدایی، دلا، بیا
کامروز نوحه ای بکنم از برای خویش
تا من از آن دل شدم و دل ازان دوست
این جان من کیای من و من کیای خویش
من در هوای یار برم پی که بر پرم؟
پرنده به ز من که پرد در هوای خویش
یک تن چو صد نمی شود از بهر دیدنت
صد جا خیال خویش نشانم به جای خویش
جانا، رسم به کوی تو من آن کبوترم
کاید به میهمانی شاهین به پای خویش
بارنده بر تو ناوک آه و منت ز ره
بافم ز آب دیده ز باد دعای خویش
خسرو ز خویش بهر تو بیگانه شد، چنانک
گویی که هیچ گاه نبود آشنای خویش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
بی دوست مانده ام چو تو را دوست خوانده ام
کز دوست دوستانه ندیدم جزای خویش
گر عاشقی خطاست به نزدیک عاقلان
آن عاشقم که خوش بودم با بلای خویش
ماهی و دل هوای تو را کرده است خوش
[...]
خاقانیا به سائل اگر یک درم دهی
خواهی جزای آن دو بهشت از خدای خویش
پس نام آن کرم کنی ای خواجه برمنه
نام کرم به دادهٔ روی و ریای خویش
بر دادهٔ تو نام کرم کی بود سزا
[...]
هر کو کند تصّور رنج و بلای خویش
باشد بجای خود که نباشد بجای خویش
هر کام دل که چرخ کسی را دهد بطبع
عاقل نخواندش بجز از خونبهای خویش
دانا درین مقام گرش دسترس بود
[...]
ای روبهک چرا ننشینی به جای خویش
با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش
دشمن به دشمن آن نپسندد که بی خرد
با نفس خود کند به مراد و هوای خویش
از دست دیگران چه شکایت کند کسی
[...]
گر بنگری در آینه روزی صفای خویش
ای بس که بیخبر بدوی در قفای خویش
ما را زبان ز وصف و ثنای تو کند شد
دم در کشیم، تا تو بگویی ثنای خویش
منگر در آب و آینه زنهار! بعد ازین
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.