گنجور

 
رفیق اصفهانی

ز کوی یار به من زان خبر نمی آید

که هر که می رود آنجا دگر نمی آید

مده به روز دگر وعده ی وصال و مرو

که بی تو صبر ز من این قدر نمی آید

به کار عاشقی ای عیب جو مکن عیبم

که غیر از این هنر از من هنر نمی آید

فغان ز سختی آن دل که نرم کردن آن

ز ناله ی شب و آه سحر نمی آید

به این جمال کسی را که در نظر آیی

جمال مهر و مهش در نظر نمی آید

در این چمن منم آن باغبان که پروردم

هزار نخل و یکی زان به بر نمی آید

نمی شود ز تو کام دلش روا اما

رفیق با دل خودکام برنمی آید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode