ز کوی یار به من زان خبر نمی آید
که هر که می رود آنجا دگر نمی آید
مده به روز دگر وعده ی وصال و مرو
که بی تو صبر ز من این قدر نمی آید
به کار عاشقی ای عیب جو مکن عیبم
که غیر از این هنر از من هنر نمی آید
فغان ز سختی آن دل که نرم کردن آن
ز ناله ی شب و آه سحر نمی آید
به این جمال کسی را که در نظر آیی
جمال مهر و مهش در نظر نمی آید
در این چمن منم آن باغبان که پروردم
هزار نخل و یکی زان به بر نمی آید
نمی شود ز تو کام دلش روا اما
رفیق با دل خودکام برنمی آید