گنجور

 
رفیق اصفهانی

گر چرخ فلک با همه کس جور و جفا کرد

با هیچ کس از جور نکرد آنچه بما کرد

تا بود فلک با من غمدیده به کین بود

تا کرد جهان با من دلخسته جفا کرد

نومید مرا از در دلدار جدا ساخت

ناکام مرا از بر جانانه جدا کرد

این است اگر درد جدائی ز غمش کشت

صیاد من آن صید که از قید رها کرد

ابروی تو دل را سپر تیغ ستم ساخت

مژگان تو جان را هدف تیر بلا کرد

شاها نظری سوی گدا کن که زمانه

بسیار گدا شاه و بسی شاه گدا کرد

تا یافت رفیق از لب تو لذت دشنام

هر چند که دشنام شنید از تو دعا کرد