گنجور

 
وطواط

ای آن که هر چه بایدت از بخت نیک هست

هرگز مباد در جاه تو شکست

تا از قضا پدید شد آثار هست و نیست

پیدا نشد ذات تو از نیست هیچ هست

معلوم شد مگر که تو از نسل آدمی

قومی برین امید شدند را آدمی پرست

دشمن اگر به حیله کند با تو همبری

دانند عاقلان جهان لعل را ز بست

با دولت عریض تو دهر فراخ تنگ

با همت رفیع تو چرخ بلند پست

نارسته‌ همچو لفظ تو دری ز هیچ کان

تا جسته همچو رأی تو تیری ز هیچ شست

جان داد حشمت تو تنی را به رنج کشد

به گرد نعمت تو کسی را که آزخست

از هیبت تو حاسد تو در زمین فتاد

و ز حرمت تو ناصح تو بر فلک نشست

وقتست اگر دراز کنی بر زمانه پای

زیرا که چشم بد ز تو کوتاه کرد دست

دی هر که از شراب خلاف تو مست بود

امروز هیبت تو برو راند حمدست

صد در گشاده گشت ز محنت بر آن کسی

کو برخلاف رأی تو یک ره میان ببست

در هر دو گام حز ترا بیست ناظرست

بیچاره بدسگال کجا داند از تو چیست؟

خصم تو گر بمیرد راضی بود به مرگ

اندی که چون بمرد زچنگ تو باز رست

پیوسته تا ز انجم روشن‌ترست ماه

همواره تاز پنجه افزون ترست شست

بادا چو شهد عیش تو، کز رشک جاه تو

دور از تو هست عیش عدوی تو کیست