گنجور

 
محتشم کاشانی

به هجران کرده بودم خو که ناگه روی او دیدم

کمند عقل بگسستم ز نو دیوانه گردیدم

گرفتم پنبهٔ آسایش از داغ جنون یعنی

به باغ عاشقی از سر گل دیوانگی چیدم

دلم زان آفت جان بود فارغ‌وز بلا ایمن

ز آفت دوستی باز آن بلا برخود پسندیدم

ز راه عشق بر می‌گشتم آن رعنا دچارم شد

ازان راهی که می‌رفتم پشیمان بازگردیدم

هنوزم با نهال قامتش باقیست پیوندی

که هرجا دیدم او را جلوه‌گر چون بید لرزیدم

چنان ترسیده‌ام از غمزهٔ مردم شکار او

که هرگاه آن پری در چشمم آمد چشم پوشیدم

در آن ره محتشم کان سروقد میرفت و من در پی

زمین فرسوده شد از بس که بر وی چهره مالیدم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

بگفتم عذر با دلبر که بی‌گه بود و ترسیدم

جوابم داد کای زیرک بگاهت نیز هم دیدم

بگفتم ای پسندیده چو دیدی گیر نادیده

بگفت او ناپسندت را به لطف خود پسندیدم

بگفتم گرچه شد تقصیر دل هرگز نگردیده‌ست

[...]

صائب تبریزی

زبان تا بود گویا، تیغ می بارید بر فرقم

جهان دارالامان شد تا زبان در کام دزدیدم

مکش سر از ملامت گر سرافرازی طمع داری

که من چون شعله آتش ز زخم خار بالیدم

ازین سنگین دلان صائب چرا چون تیرنگریزم

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
واعظ قزوینی

ز بس نومیدی، از امیدهای خویشتن دیدم

ز امیدی که هم در ناامیدی هست، نومیدم

بسان غنچه بودم تنگدل دایم ز خودسازی

چو گل، برداشتم از خویشتن تا دست، خندیدم

فزونی مینمود اول، بچشمم بیشتر، اما

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از واعظ قزوینی
جویای تبریزی

ندیدم خویش را تا جلوهٔ حسن ترا دیدم

گشودم تا برویت دیده همچون شمع کاهیدم

هوا گیرد چو آهم نالهٔ زنجیر برخیزد

به یاد طره ای بر خویش شبها بسکه پیچیدم

به راه انتظار او فشار غم ز بس خوردم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از جویای تبریزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه