گنجور

 
رفیق اصفهانی

به حسرت ای پری می دانی از کویت چسان رفتم

چسان آدم ز جنت رفته بیرون آنچنان رفتم

به کویت آمدم با جان شاد و خاطر خرم

وز آنجا با دل خونین و چشم خونفشان رفتم

نرفتم گر به من نامهربان بودی ولی چون تو

به من نامهربان، با غیر بودی مهربان رفتم

ز تیغ کینه و از خنجر بیداد تو هر گه

به سویت آمدم دلخسته و آزرده جان رفتم

نداری ز آمد و رفتم خبر کز بیم خوی تو

به کویت آمدم پنهان و از کویت نهان رفتم

نمی یابد کسی جایی نشان از من ز گمنامی

که بی نام آمدم اینجا وزینجا بی نشان رفتم

گلی چون روی و سروی چون قدت بینم مگر عمری

به طرف گلستان گشتم بگشت بوستان رفتم

ننالم از گرفتاری من آن مرغ گرفتارم

که خود بهر گرفتاری به دام از آشیان رفتم

جوان گشتم ز می پیرانه سر جائی نمی دانم

به از بتخانه کانجا آمدم پیر و جوان رفتم

نمی رفتم ز طعن دشمنان زان کو رفیق اما

ز کوی او اگر رفتم ز پند دوستان رفتم