گنجور

 
جامی

ای فکنده عزت حسنت به صد خواری مرا

از تو خشنودم به هر خواری که می داری مرا

چیست جرم من که هر گه بار بندی زین دیار

دیگران را همسفر سازی و بگذاری مرا

دیدمت در خواب هم آغوش خویش ای کاشکی

دست دادی یک شب این دولت به بیداری مرا

چشم آن دارم که چون بر آستانت جان دهم

هم به خاک آستان خویش بسپاری مرا

خوان حسنت تا شد از سبزی خط آراسته

نیست زان خوان بهره ای غیر از جگر خواری مرا

کم کنم در عشق تو خود را دعای عافیت

زانکه خاطر خوش بود با این گرفتاری مرا

شعر خوش برمن جهان را ساخت جامی چون قفس

شد بلای جان چو طوطی نغز گفتاری مرا