گنجور

 
عرفی

آن شیوه که غارت گر صد قافله جان نیست

در سلسله ی حسن تواش نام و نشان نیست

بی لطفی ات از ترک ستم گشت یقینم

این تلخی جان دادنم از زهر کمان نیست

در روز جزا دست شهیدان محبت

دستی است که گیرنده ی دامان و عنان نیست

دل صاحب دردی است که در حالت شیون

با آه خراشیده دل ماتمیان نیست

رنهار مخر گر همه سیلی بفروشند

آن گوهر نایاب که در هیچ دکان نیست

نومید مشو عرفی و افکنده عنان باش

هر چند که از کعبه ی مقصود نشان نیست