گنجور

 
کلیم

رفتن ز درت کار من دل نگران نیست

گر کشته شوم خونم از آن کوی روان نیست

با تیر بلا چون هدفم، روی‌گشاده

گر کوه شود درد غم عشق گران نیست

حال من بی‌برگ نوا را چه شناسد

آن سرو که آگاه ز تاراج خزان نیست

رسوائی ما را ز کفن پرده مپوشید

گر شمع بفانوس رود، باز نهان نیست

شمشیر تو خوب است که بی‌خواست برآید

فیضی نرساند به دل آبی که روان نیست

طالع مددی گر نکند کی به کف آیی

بی یاری کس تیر در آغوش کمان نیست

کس واقف حیرانی ما نیست درین بزم

کانجا که تویی دیده به غیری نگران نیست

در دامن الوند دگر غنچه شود گل

زنهار مگوئید کلیم از همدان نیست