گنجور

 
عرفی

دلم به زخم توان داد، بی تپیدن نیست

که کشته ی تو نصیبش ز آرمیدن نیست

گذشت و سوختم از انتظار و باز ندید

درین دیار مگر رسم باز دیدن نیست؟

ز باغ وصل جه حاصل؟ دلا تصور کن

که میوه بر سر شاخ است و دست چیندن نیست

ز تربتم بگذر ای مسیح دم ، زنهار

کزین زیاده مرا تاب آرمیدن نیست

دلم کباب شد ز غصه ی غمت عرفی

مگو مگو که مرا طافت شنیدن نیست