گنجور

 
نورعلیشاه

زهی نام تو سر دفتر کتاب نکته دانی را

بلند از نام تو افسر بسر کنز معانی را

بیا ای ساقی رندان بده جامیکه در دوران

به پیران کهن بخشد ز نو عهد جوانیرا

عجب نبود اگر احیا کند خضر و مسیحا را

لب لعلت که روح آمد حیات جاودانی را

چو خوشبودی بهارو دی بسیر و صحبت یاران

نبودی گر خزان در پی بهار زندگانی را

نگارینا اگر خواهی بهار اندر خزان بینی

بروی زرد من بنگر سرشک ارغوانی را

سرشک از چشم خون پالا توان بیرون نمود اما

ز دل نتوان برون کردن غم درد نهانی را

سبکروحانه گر خواهی نهی پابر سر گردون

برو چون نور بیرون کن ز سر این سرگردانی را