گنجور

 
نورعلیشاه

دمی خواندم من خاکی کتاب آسمانی را

که دانستم ز دل پاکی علوم دو جهانی را

نه عالم بود نه آدم نه با سرت سری محرم

که علمت کرد در یکدم عیان کنز نهانی را

چو علمت را عیان آمد ازو پیدا جهان آمد

بجسم مرده جان آمد همه انسی و جانی را

بدانستند چون اشیاء ترا یکتای بی همتا

نمودند از پیت گویا زبان بی زبانی را

یکی در ذکر تمجیدت یکی در فکر تحمیدت

گشوده باب توحیدت در درج معانی را

ز امر تست گلریزی خزان عمر پیری را

ز حکم تست سر سبزی بهار نوجوانی را

برو ای زاهد خود بین ملاف از خویشتن چندین

چو نور بینوا بر چین بساط نکته دانی را