گنجور

 
نشاط اصفهانی

گفتم که فاش می‌کند از پرده راز من

گفتا نگار پرده در فتنه ساز من

گفتم گشاد بستگی کارم از کجاست

گفت گره‌گشاست کف کارساز من

گفتم به عمر کوته من هیچ امید نیست

گفتا امیدهاست به زلف دراز من

گفتم به کام من شوی ای دوست تا کجا

گفتا فزون ز عجز تو، کمتر ز ناز من

گفتم گناهکارم و امیدوار نیز

گفتا به فضل و رحمت مسکین‌نواز من

گفتم به دوستی که ندارم ز خصم باک

گفتا به یمن همت دشمن‌گداز من

گفتم وصال را نشناسم من از فراق

گفتا نظر ز هستی خود پوش یا ز من

گفتم نشاط بی‌خود و آشفته است و مست

گفتا عبث نبود از او احتراز من

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
حافظ

بالابلندِ عِشْوِه‌گرِ نقش‌بازِ من

کوتاه کرد قصّهٔ زُهْدِ درازِ من

دیدی دلا که آخرِ پیری و زُهْد و عِلْم

با من چه کَرْد دیدهٔ معشوقه‌بازِ من؟

می‌ترسم از خرابیِ ایمان که می‌بَرَد

[...]

ابن حسام خوسفی

ای قامت بلند تو عمر دراز من

محراب ابروی تو محل نماز من

هستم چو شمع شب همه شب در گداز و سوز

و آگه نیی ز گریه و سوز و گداز من

رازم به زیر پرده ز مردم نهفته بود

[...]

نظام قاری

بالا بلند عشوه گر نقش بازمن

کوتاه کرد قصه عمر دراز من

تخفیفه فراخ بر سر فراز من

کوتاه کرد قصه عمر دراز من

آیا زد رزی آن فرجی کی رسد که او

[...]

محتشم کاشانی

یارب که خواند آیت عجر و نیاز من

بر شاه بنده پرور مسکین نواز من

یارب که گوید از من مسکین خاکسار

با شهسوار سر کش گردون فراز من

کای نوربخش چشم جهان بین مردمان

[...]

صائب

دل کی رسد به وصل تو ای سروناز من؟

یک کوچه است زلف ز راه دراز من

چون بوی گل که می شود از برگ بیشتر

بی پرده شد ز پرده بسیار راز من

غیر از بهار خشک مرا در بساط نیست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه