گنجور

 
صائب تبریزی

دل کی رسد به وصل تو ای سروناز من؟

یک کوچه است زلف ز راه دراز من

چون بوی گل که می شود از برگ بیشتر

بی پرده شد ز پرده بسیار راز من

غیر از بهار خشک مرا در بساط نیست

ای وای اگر قبول نیفتد نیاز من

خونی که بود در دل من مشک ناب شد

تا شد بدل به عشق حقیقی مجاز من

از خامیی که در رگ و در ریشه من است

نه بوته تافته است فلک در گداز من

خونابه اش به صبح قیامت شفق دهد

ناخن به هر دلی که زند شاهباز من

دلها اگر ز سنگ بود می شود کباب

در محفلی که باده کشد دلنواز من

بامن همیشه بود فلک در مقام ناز

این پرده ها نگشت موافق به ساز من

زان دست پیش رو به دعا برده ام، مباد

بر روی من زنند ملایک نماز من

صائب جز آن یگانه که در دست اوست دل

فارغ بود ز هر دو جهان پاکباز من