گنجور

 
نشاط اصفهانی

بندگان را به کف از جود تو حکمیست قدیم

که حرام است طمع جز ز خداوند کریم

جرم من بیحد و عفو تو چو آید بمیان

هر که او را گنهی نیست گناهیست عظیم

گه بسوی کرمت گاه بخود مینگرم

پای تا سر همه امید و سراپا همه بیم

غنچه بگشوده گره از لب و گل بندز گوش

صبحدم ذکر تو میرفت در انفاس نسیم

آن نه وصل است که از پی بودش هجرانی

ره بدوزخ نبود از پس فردوس نعیم

من و یاری که نه غیری بود او را نه رقیب

من و بزمی که نه شمعی بود آنجا نه ندیم

سیم بی قلب بیندوز که در درگه دوست

نپذیرند ز کس هیچ بجز قلب سلیم

رض حاجات خود ای دل ببرش حاجت نیست

که علیم است و حکیم است و کریم است و رحیم

تا یکی جرعه مگر نذر گدایان سازند

روز و شب بر در میخانه نشاط است مقیم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode