گنجور

 
سنایی

دی بدان رستهٔ صرافان من بر دَرِ تیم

پسری دیدم تابنده‌تر از در یتیم

زین سیه چشمی جادو صنمی طرفه چو ماه

بی‌نظیری که نظیریش نه در هفت اقلیم

با دلم گفتم ای کاشکی این میر بتان

کندی بر من بیچاره دل خویش رحیم

رفتم و چشمگکی کردم و شد بر سر کار

کودکک جلد بد و زیرک و دانا و فهیم

گفتم او را ز کجایی و بگو نام تو چیست

گفت از بلخم و نامست مرا قلب کریم

گفتم: ای جان پدر آیی مهمان پدر؟

گفت: چون نایم و رفتیم همی تا سوی تیم

هر دو در حجره شدیم آنگه و در کرده فراز

خوب شد آنهمه دشوار و شدم کار سلیم

دست شادی و طرب کردن و می خوردن برد

او چنان میر و منش راست بمانند ندیم

چون بشد مست و ز باده سر او گشت گران

کرد وسواس مرا در دل شیطان رجیم

گفتم او را که: سه بوسه دهی ای جان پدر

گفت: خواهی شش بگشای در کیسهٔ سیم

ده درم داشتم از گاه پدر مانده درست

کردم آن ده درم خویش بدان مه تسلیم

بند شلوارش بگشاده نگه کردم من

جفته‌ای دیدم آراسته با هر چه نعیم

سینه بر خاک نهاد آن بت باریک میان

تا به ماهی برسید از بر سیمینش نسیم

شکم و نافش چون قافله پرتو و پنیر

و آن سرین گاهش همچون شکم ماهی شیم

گنبدی از بر چون نقره برآورده سفید

کرده آن نقرهٔ سیمینش به الماس دو نیم

پاره‌ای بردم از این روغن ابلیس به کار

الف خویش نهان کردم در حلقهٔ میم

او به زیر من چون کبک که در چنگل باز

من بر آن گنبد او راست چو بر طور کلیم