بندگان را به کف از جود تو حکمیست قدیم
که حرام است طمع جز ز خداوند کریم
جرم من بیحد و عفو تو چو آید بمیان
هر که او را گنهی نیست گناهیست عظیم
گه بسوی کرمت گاه بخود مینگرم
پای تا سر همه امید و سراپا همه بیم
غنچه بگشوده گره از لب و گل بندز گوش
صبحدم ذکر تو میرفت در انفاس نسیم
آن نه وصل است که از پی بودش هجرانی
ره بدوزخ نبود از پس فردوس نعیم
من و یاری که نه غیری بود او را نه رقیب
من و بزمی که نه شمعی بود آنجا نه ندیم
سیم بی قلب بیندوز که در درگه دوست
نپذیرند ز کس هیچ بجز قلب سلیم
رض حاجات خود ای دل ببرش حاجت نیست
که علیم است و حکیم است و کریم است و رحیم
تا یکی جرعه مگر نذر گدایان سازند
روز و شب بر در میخانه نشاط است مقیم