گنجور

 
نشاط اصفهانی

نه در دل فکر درمانم نه در سر قصد سامانم

ز بی‌دردی بود دردم ز جمعیت پریشانم

طبیب آگه ز دردم نیست تا کوشد به درمانم

حبیبی کو که بر وی عرضه دارم راز پنهانم

چه می‌پرسی دگر زاهد سراغ از کفر و ایمانم

نمی‌بینی که در آن زلف و آن رخسار حیرانم

از آن بر گشته مژگان گو اگر گویند از بختم

از آن زلف پریشان جو اگر جویند سامانم

ز دستم گر بر آید بر سر آنم که تا دستم

به دامانش رسد سر بر نیارم از گریبانم

طبیب از درد می‌پرسد من از درمان درد اما

نه من آگاه از دردم نه او آگه ز درمانم

سر سامان من داری سرت کردم جدا زان در

به سر گر بایدم بردن نه سر باشد نه سامانم

به نیروی خرد جستم نبرد عشق و هم ز اول

گریزان شد چو آمد کودکی نادان به میدانم

کمان ز ابرو و تیر از غمزه دارد ناوک از مژگان

نشاط خسته‌ام ناصح نه رویین‌تن نه دستانم