گنجور

 
نشاط اصفهانی

نگه مست و چشم هشیارش

لب شیرین و تلخ گفتارش

دیدم و دل بمهر او دادم

تا توانی بگو بیازارش

رفت و پوشید چشم از نگهی

یا رب از چشم بد نگه دارش

در دم آشفتگیست تا چه کند

زلف آشفته چشم بیمارش

نیست ذوقی مرا زگل گویی

بلبلی یافت ره بگلزارش

کس دل از ما نمیخرد تا چند

آرم از خانه سوی بازارش

چون متاعی که عیب او داند

هم فروشنده هم خریدارش

راهب از دیرو عابد از مسجد

زاهد از غیر و عاشق از یارش

همه در مانده و پریشانش

همه سر گشته و طلبکارش

ای خوشا وقت بنده ای کورا

نپسندد بجز خریدارش

آنکه از محرمان پادشه است

نشناسند گو ببازارش

شد چو مقبول بند گیش نشاط

گو دو عالم کنند انکارش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode