گنجور

 
مسعود سعد سلمان

گرچه خرم شده ست لوهاوور

باشد آن کس که می خورد معذور

منظر شاه خلد را ماند

که بر او ابر گوهر افشاند

در دل افروز مجلس عضدی

از همه نوع نعمت ابدی

شاه بر تخت و جام باده به دست

روزگار از نشاط او سرمست

عضدالدوله آنکه دولت حق

دست او کرده بر جهان مطلق

تیغ ملت که ملت تازی

کند از تیغ او سرافرازی

شیرزاد آنکه شیر در بیشه

باشد از بیم او در اندیشه

تا به هندوستان بماند شیر

او نگردد ز شیر کشتن سیر

من غلط می کنم که کس به جهان

ندهد نیز هیچ شیر نشان

خشت او بس که کرد شیران کم

شیر گردون بماند و شیر علم

منقطع کرد نسل شیران را

اعتباریست این دلیران را

همه فرمانبرانش را مانند

خدمتش را سزا و شایانند

پیشه کردند بندگی کردن

کس نپیچد ز امر او گردن

ور بپیچد زود بیند سر

چون سر شیر نر به کنگره بر

سخن جمله گفت خواهم من

در بزرگی شاه نیست سخن

آسمانیست جاه او به مثل

آفتابیست رای او به محل

خلق را قصه ایست آثارش

هند را عبره ایست پیکارش

بخشش او بلات کان گشتست

سخن او غذای جان گشتست

جود را ملجا است همت او

جاه را مرکزست حشمت او

حله پوش برهنه خنجر اوست

گوهری کاب او ز آذر اوست

جان ستانیست پاک همچون جان

پیکر و حد او یقین و گمان

مار زخمی که همچو مهره مار

ملک را هست بی خلاف به کار