گنجور

 
سنایی

آن نبینی که طفل را دایه

گاهِ خُردی به اوّلین پایه

گاه بندد ورا به گهواره

گاه بر بر نهدش همواره

گه زند صعب و گاه بنوازد

گاه دورش کند بیندازد

گاه بوسد به مهر رخسارش

گاه بنوازد و کشد بارش

مرد بیگانه چون نگاه کند

خشم گیرد ز دایه آه کند

گویدش نیست مهربان دایه

برِ او هست طفل کم‌مایه

تو چه دانی که دایه به داند

شرط کار آنچنان همی راند

بنده را نیز کردگار به شرط

می‌گذارد به جمله کار به شرط

آنچه باید همی دهد روزی

گاه حرمان و گاه پیروزی

گاه بر سر نهد ز گوهر تاج

گه به دانگی ورا کند محتاج

تو به حکم خدای راضی شو

ور نه بخروش و پیش قاضی شو

تا ترا از قضاش برهاند

ابله آنکس که اینچنین ماند

هرچه هست از بلا و عافیتی

خیر محض است و شر عاریتی

بد به جز جلف و بی‌خرد نکند

که نکوکار هیچ بد نکند

سوی تو نام زشت و نام نکوست

ورنه محض عطاست هرچه ازوست

بد ازو در وجود خود ناید

که خدا را بد از کجا شاید

آنکه آرد جهان به کُن فیکون

چون کند بد به خلق عالم چون

خیر و شر نیست در جهانِ سخن

لقب خیر و شر به توست و به من

آن زمان کایزد آفرید آفاق

هیچ بد نافرید بر اطلاق

مرگ این را هلاک و آنرا برگ

زهر آن را غذای و این را مرگ

زاینه روی را هنر باشد

گرچه پشتش پُر از گهر باشد

آینه گر چو پشت روی سیاه

بودیی کس نکردی ایچ نگاه

زاینه روی به بُوَد خورشید

پشت او خواه سیاه و خواه سپید

چون ترا از درون دل بنگاشت

آینهٔ تو ز پیش دل برداشت