گنجور

 
نظیری نیشابوری

گه تجلی مانع است و گاه هجران حایل است

حیرت اندر حیرتست و مشکل اندر مشکل است

بی نهایت از بر ما بود تا مقصد مقام

منزل کونین طی کردیم و اول منزل است

زخم ما بی طالعان پیدا و پنهان دست و تیغ

بخت مقتولی که چشمش بر جمال قاتل است

از نم فیضی که با این مشت خاک آمیختند

حاملان عرش را بار امانت در گل است

عقده ما را رسول و نامه نتواند گشود

بعد ظاهربین به چشم و دوری ما در دل است

بام و در پر جلوه حسن است اهل حال را

هر که صورت دوست می دارد ز معنی غافل است

سینه ای بخراش و در وی دانه اشکی فشان

این که شوری خاک و ریزی تخم را بی حاصل است

از حدیث سود و سودا می رمم دیوانه وار

حرف لیلی گوی تا دانی که مجنون عاقل است

از کرم شاید دری بر روی مسکین واکنند

بیشتر شب ها درین درگه «نظیری » سایل است