گنجور

 
نظیری نیشابوری

در خون دیده گشته تنم بسمل تو نیست

زین مرحمت ملاف که کار دل تو نیست

از آبگینه حوصله ما تنک تر است

صبر از دلی طلب که درو منزل تو نیست

گویا دوانده ریشه نهال محبتم

می بینم از تو آن چه در آب و گل تو نیست

زین پیش شیشه دل ما هم ز سنگ بود

بی نسبت، آشنا دل ما با دل تو نیست

بی یار مانده روی تو از بیم خوی تو

ورنه کدام کس که دلش مایل تو نیست

بس جانگداز می گذرد سرگذشت شمع

پروانه نسوخته در محفل تو نیست

خون تو را چه قدر «نظیری » خموش باش

این بس که دعوی از طرف قاتل تو نیست